چشمان یک لال



به اندازه‌ی همین کم‌سال زیستِ اجتماعی و خودم، درک پیدا کردم از سطح چیزی که باهاش طرفم و دیگه ابداً چیزی نمی‌زنه توی ذوق. چیزی خسته، خوشحال، هیجان‌زده و ناراحتم نمی‌کنه. همه چیز روی بالاترین حد از سطح، بدون هیچ شکلی از عمق باقی می‌مونه و حتی همین کنار هم چیدن جمله‌ها و کلمات ذره‌ای کمک به کامل گفتنِ چیزی نمی‌کنه. البته که گفتن و نوشتن ماهیتاً کم کردن اندازه‌ی مسئله‌‌ست. چون باید ذهنمون رو عادت بدیم که به شکل پیوسته از یک یا نهایتا دو سه تا زاویه‌ی محدود به مسئله نگاه کنه و پرت نشه از موضوع. از طرف دیگه نگفتن و ننوشتن بدیهتاً نشونه‌ی عدم وجودِ مسئله‌ست. پس ما ترجیحاً اغلب شروع می‌کنیم به حرف زدن با خودمون. به بهونه‌ی اثبات بودنمون با اندازه‌های نادقیق. هروقت هم به هردلیلی دنبال عکسِ قضیه باشیم سکوت می‌کنیم.

و سکوت.

و سکوت به طور مشخص همیشه از ناگفته‌هایی سرشار باقی می‌مونه که هیچ‌وقت نشونه‌ای جز هرگز وجود نداشتن نبوده و نداشته و معلوم نیست چقدر از حجمِ هستیِ هر کدوم از ماها رو اشغال کرده و عملاً هیچ. ابداً هیچ اهمیتی نداره.

 

*ویتگنشتاین + Sleepmakeswaves


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها